راهى به سوى حقيقت مناظره بین شیعه وسنی در مقابل پادشاه پست نه

ساخت وبلاگ

امکانات وب

بر روی این بنر کلیک کنید تا به وب اصلی وارد شوید

عظمت شیعه واهل بیت در اسلام وقرآنhossein

//پرچم ایران//-->-->-->-->-->-->// غیبت امام زمان از سال 260 هجری قمری ساعت 5صبح تا امروز محاسبه سال شمسی است
-->-->-->
log-->-->-->-->
//حدیث تصادفی
-->-->-->
// کپی-->-->--> // زیارت عاشورا
زیارت عاشورا // //هدایت-->-->-->-->-->-->// کد زیارت-->-->-->-->-->-->پخش زنده حرم///
Share/Bookmark-->-->-->-->-->-->// این قسمت دارای چند روزه است باکلیک به روزه بعد بروید //visitors by country counter
flag counter

 عباسى با طرح مطلب ديگرى، به علوى گفت: شيعيان، ايمان خلفاى سه گانه را انكار مى كنند و اين مطلب صحيح نيست; زيرا اگر آنها مؤمن نبودند چگونه پيامبر به دامادى آنها درآمد؟!

علوى: شيعه معتقد است كه آن سه نفر، با قلب و باطن خود ايمان نياورده بودند هر چند در ظاهر و به زبان، اسلام را قبول كرده بودند. پيامبر عظيم الشأن هم، اسلام هر كسى را كه شهادتين مى گفت قبول مى نمود و لو آنكه در واقع منافق بود و با آنها همانند مسلمانان رفتار مى نمود، پس نسبت دامادى بين آنها و پيامبر، از همين باب است.

عباسى: دليل بر عدم ايمان ابوبكر چيست؟

علوى: ادلّه قطعى بر اين مطلب بسيار است. از جمله اينكه او در موارد بسيارى به پيامبر خيانت ورزيد. يكى در جريان لشكر اسامه است كه از دستور پيامبر سرپيچى كرده; در حالى كه قرآن، ايمان افرادى را كه با پيامبر مخالفت مى كنند نفى نموده است، خداوند تعالى مى فرمايد: (فلا وربّك لا يؤمنون حتى يحكّموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى أنفسهم حرجاً مما قضيت ويسلّموا تسليماً)(27); به پروردگارت سوگند، كه آنها ايمان نمى آورند مگر اينكه در اختلافات خود، تو را به داورى طلبند; سپس از حكمى كه كرده اى در دلهايشان احساس ناراحتى نكنند و كاملا تسليم باشند. ابوبكر از دستور پيامبر سرپيچى كرد و با فرمان او مخالفت نمود، پس آيه اى كه ايمان مخالفان را نفى مى كند شامل حال اوست.

علاوه بر آن، پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) كسانى را كه از سپاه اسامه تخلف ورزند لعنت نمود و قبلا گفتيم كه ابوبكر از سپاه اسامه تخلّف نمود. حال، آيا پيامبر خدا مؤمن را لعنت مى نمايد؟ قطعاً نه.

كلام علوى كه به اين جا رسيد، ملك شاه گفت: در اين صورت، گفته علوى كه او ايمان نداشت، صحيح است.

وزير: اهل سنت براى سرپيچى او توجيهاتى دارند.

ملك شاه: آيا توجيه، حرمت سرپيچى از دستور پيامبر را برطرف مى سازد؟ اگر باب توجيه را باز كنيم هر مجرمى براى جرائم و گناهان خود توجيهاتى خواهد آورد. سارق مى گويد: چون فقير بودم دزدى كردم; شراب خوار مى گويد: چون بسيار مغموم بودم شراب خوردم; و زناكار مى گويد... و در اين صورت، نظم اجتماع به هم مى خورد و مردم بر گناهان جرى مى شوند. نه... نه... توجيهات بدرد ما نمى خورد.

در اينجا صورت عباسى سرخ شد و متحير ماند چه بگويد و بالاخره با لكنت زبان گفت: دليل بر عدم ايمان عمر چيست؟

علوى: دلايل بى ايمانى عمر بسيار است. يكى اينكه خود او تصريح بر عدم ايمان خود كرده است.

عباسى: در كجا؟

علوى: آنجا كه گفت: «ما شككت فى نبوّة محمد مثل شكّ يوم الحديبية(28); هيچ گاه مانند روز حديبيه در نبوت محمّد شك نكردم». اين سخن وى دلالت دارد كه او دائماً در نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) شك و ترديد داشته است و شك او در روز حديبيه، بيشتر و عميق تر و بزرگتر از مواقع ديگر بوده است. در اين صورت ـ اى عباسى ـ تو را به خدايت سوگند! به من بگو آيا كسى كه هميشه در نبوت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) شك دارد، مؤمن شمرده مى شود؟

عباسى ساكت ماند و از خجالت سر خود را به زير افكند.

در اين موقع ملك شاه رو به وزير كرد و پرسيد: آيا سخن علوى صحيح است كه عمر چنين گفته است؟

وزير: راويان اين گونه ذكر كرده اند.

ملك شاه: عجيب است! ... جدّاً عجيب است! من عمر را از سبقت گيرندگان به اسلام مى شمردم و ايمان او را ايمانى نمونه مى دانستم، اما اكنون روشن شد كه در اصل ايمان او شك و شبهه وجود دارد.

عباسى كه مى ديد شاه از سخنان علوى تأثير پذيرفته، اظهار داشت: شتاب نكن اى پادشاه و بر عقيده خود استوار باش و سخنان اين علوى دروغگو تو را نفريبد!

ملك شاه روى خود را از عباسى گرداند و با ناراحتى گفت: وزير ما نظام الملك مى گويد علوى در گفتار خود صادق است و سخن عمر در كتابها آمده است و اين ابله مى گويد او دروغگوست. آيا اين عين عناد و دشمنى نيست؟

سكوتى هولناك بر مجلس سايه انداخت، ملك شاه به خشم آمد و از سخنان عباسى، آرامش و قرار از دست داد، عباسى و ديگر علماى اهل سنت هم سربه زير افكندند، وزير هم درسكوت فرورفت.

تنها علوى سرفرازانه، به چهره پادشاه مى نگريست تا نتيجه را ببيند!

لحظات سختى بر عباسى گذشت. از شدت خجالت، آرزو مى كرد زمين دهان باز كند و او را ببلعد يا ملك الموت جانش را بگيرد. چه اينكه بطلان مذهب او و خرافه بودن اعتقادش در برابر پادشاه و وزير و ديگر علما و سران آشكار گشته بود. امّا... چه كند؟ پادشاه براى پرسش و پاسخ و شناخت حق از باطل از او دعوت به عمل آورده بود. از همين رو، نيروى خود را جمع نمود و سرش را بالا آورد و گفت:

ـ اى علوى! چگونه مى گويى كه عثمان، ايمان قلبى نداشت در حالى كه پيامبر، دو دختر خود رقيه و ام كلثوم را به ازدواج او درآورده بود؟

علوى: دلايل بى ايمانى او بسياراست وكافى است به اين موارد اشاره كنم:

مسلمانان ـ كه صحابه نيز در ميان آنها بودند ـ عليه او اجتماع كردند و او را كشتند و شما خود روايت كرده ايد كه پيامبر فرمود: «امت من بر خطا اجتماع نمى كنند». پس آيا مسلمانان ـ كه صحابه نيز در ميان آنها بودند ـ بر قتل شخص مؤمن اجتماع مى كنند؟

ديگر اينكه عايشه او را به يهود تشبيه و مانند مى كرد و به قتلش فرمان مى داد و مى گفت: «اقتلوا نعثلا فقد كفر، اقتلوا نعثلا قتله الله...(29); نعثل ـ كه اسم مردى يهودى بود ـ را بكشيد كه به تحقيق كافر گشته است! نعثل را بكشيد! خدا او را بكشد! دور باد نعثل از رحمت خدا و هلاك باد!».

همچنين عثمان، عبد الله بن مسعود، صحابى بزرگوار پيامبر را به حدّى كتك زد كه دچار بيمارى فتق شد و بسترى گرديد تا از دنيا رفت.

نيز عثمان، ابوذر غفارى صحابى والامقام پيامبر را كه آن حضرت درباره اش فرمود: «ما أظلّت الخضراء ولا أقلّت الغبراء على ذى لهجة أصدق من أبى ذر; آسمان سايه نيفكنده و زمين دربر نگرفته است كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد» تبعيد نمود. او را يك يا دو مرتبه از مدينه به شام فرستاد و سپس به ربذه ـ كه منطقه خشك و بى آب و علفى بين مكه و مدينه بود ـ تبعيد نمود، تا اينكه ابوذر از تشنگى و گرسنگى در آنجا از دنيا رفت و در همان زمان، بيت المال در اختيار عثمان بود و اموال را بين خويشاوندان اموى و مروانى خود تقسيم مى نمود.

ملك شاه رو به وزير كرد و پرسيد: آيا علوى در گفتار خود صادق است؟

وزير: اين قضايا را مورخان آورده اند.

ملك شاه: پس چگونه مسلمانان او را بعنوان خليفه برگزيدند؟

وزير: عثمان توسط شورا به خلافت انتخاب گرديد.

علوى از كلام وزير برآشفت و گفت: در جواب شتاب مكن اى وزير، و چيزى كه صحيح نيست مگو!

ملك شاه با تعجّب پرسيد: اى علوى، چه مى گويى؟

علوى: وزير در سخن خود به خطا رفت. عثمان به حكومت نرسيد مگر به وصيت عمر و انتخاب تنها سه نفر منافق كه عبارت بودند از طلحه، سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف. آيا اين سه منافق، آراى تمام مسلمانان را منعكس مى كردند؟

همچنين كتب تاريخ آورده اند كه اين سه نفر هم، وقتى ديدند عثمان طغيان مى كند و حرمت اصحاب رسول خدا را نگه نمى دارد و در امور مسلمانان با كعب الاحبار يهودى مشورت مى نمايد و اموال مسلمانان را ميان بنى مروان تقسيم مى كند، از او برگشتند و مردم را به كشتن عثمان تحريك نمودند.

ملك شاه به وزير گفت: آيا سخنان علوى صحيح است؟

وزير: آرى، مورخان چنين آورده اند.

ملك شاه: پس چگونه گفتى كه او بواسطه شورا به خلافت رسيد؟

وزير: منظور من از شورا، شور كردن همان سه نفر بود!

ملك شاه: آيا انتخاب سه نفر، شورا ناميده مى شود.

وزير: پيامبر به آن سه نفر، بشارت بهشت داده بود.

علوى با شنيدن اين سخن از وزير برآشفت و گفت: صبر كن اى وزير، آنچه صحيح نيست بر زبان نياور. حديث «عشره مبشره»، دروغ و افتراى بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) مى باشد.

عباسى: چگونه اين روايت را دروغ مى شمارى در حالى كه راويان موثق آن را نقل كرده اند.

علوى: دلايل بسيارى بر دروغ بودن اين روايت و باطل بودن آن وجود دارد كه من سه دليل را ذكر مى كنم:

اول: چگونه پيامبر به طلحه كه او را اذيت نموده است بشارت بهشت مى دهد؟ چنانكه برخى از مفسران و مورخان آورده اند كه طلحه گفت: «هرگاه پيامبر از دنيا برود با همسران او ازدواج مى كنيم» يا گفت «با عايشه ازدواج مى كنم». پس اين سخن به گوش پيامبر رسيد و از آن رنجيده خاطر و ناراحت گرديد و خداوند اين آيه را نازل فرمود:

(وما كان لكم أن تؤذوا رسول الله ولا أن تنكحوا أزواجه من بعده أبداً إنّ ذلكم كان عند الله عظيماً)(31); و شما حق نداريد رسول خدا را آزار دهيد و همسرانش را پس ازاو به همسرى گيريد كه اين كار نزد خدا همواره گناهى بزرگ است.

دوم: طلحه و زبير با على بن ابى طالب جنگيدند در حالى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در حق على فرمود: «يا على حربك حربى وسلمك سلمى(32); اى على! جنگ تو، جنگ من و صلح تو، صلح من است».

و نيز فرمود: «من أطاع علياً فقد أطاعنى ومن عصى علياً فقد عصانى(33); هر كسى از على اطاعت كند مرا اطاعت نموده و هر كسى نافرمانى اش كند مرا نافرمانى كرده است».

و نيز فرمود: «علىّ مع القرآن والقرآن مع على لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض(34); على با قرآن است و قرآن با على، آن دو هيچ گاه از هم جدا نشوند تا سر حوض كوثر بر من وارد شوند».

و نيز فرمود: «على مع الحقّ والحقّ مع على يدور معه الحق حيثما دار(35); على با حق است و حق با على، هر كجا على بچرخد حق با او بچرخد (على(عليه السلام) حق مدار و مدار حق است)».

بنابراين، آيا كسى كه پيامبر را عصيان كرده و با او جنگيده، در بهشت است؟ آيا جنگ كننده با حق و قرآن، مؤمن است؟

سوم: طلحه و زبير در قتل عثمان شركت داشتند، آيا ممكن است كه عثمان و طلحه و زبير همگى در بهشت باشند با اينكه برخى از آنها با بعضى ديگر جنگيد؟ و پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در حديثى فرمود: «القاتل والمقتول كلاهما فى النار; قاتل و مقتول هر دو در آتش مى باشند».

ملك شاه متعجّبانه از وزير پرسيد: آيا تمام سخنان علوى صحيح است؟

در اينجا وزير ساكت شد و چيزى نگفت.

عباسى و همراهانش هم ساكت شدند و چيزى بر زبان نياوردند. چه بگويند؟ آيا حق را بگويند؟ مگر شيطان اجازه مى دهد كه آنها به حق اعتراف نمايند؟ آيا نفس اماره راضى مى شود كه در برابر حقيقت و واقعيت خاضع شود؟ آيا گمان مى برى اعتراف به حق، كار آسان و راحتى است؟

هرگز! جدّاً كار مشكلى است! چرا كه لازمه اش پايمال كردن تعصبات جاهلانه و مخالفت با هواهاى نفسانى است در حالى كه مردم ـ جز مؤمنان كه بسيار اندكند ـ پيروان هوا وهوس وامور باطلند.

... علوى سكوت را شكست و گفت:

اى پادشاه! وزير، عباسى و همه علماى اهل سنت به درستى گفتار و حقانيت سخنان من آگاهند و اگر سخنان مرا انكار كنند، بدون شك، دانشمندانى در بغداد هستند كه بر صداقت، درستى و حقانيت سخنان من گواهى مى دهند و در كتابخانه اين مدرسه، كتابهايى وجود دارد كه به درستى گفتار من شهادت مى دهد... پس اگر اينها به درستى سخن من اعتراف نمايند كه چه بهتر، در غير اين صورت، همين الان من آماده هستم كه كتابها و مصادر و شهود را حاضر نمايم.

ملك شاه رو به وزير نمود و پرسيد: آيا سخن علوى كه مى گويد كتابها و مصادر، به درستى گفتار و صداقت سخن او تصريح دارند، صحيح است؟

وزير: آرى! سخنان او صحيح است.

ملك شاه: پس چرا در ابتدا سكوت نمودى؟

وزير: زيرا من دوست ندارم كه در اصحاب پيامبر خدا طعن زنم و بر آنها ايراد گيرم!

علوى سخن وزير را رد كرد و گفت: عجيب است! تو دوست ندارى به آنها ايراد گيرى در حالى كه خدا و رسول او از آن كراهت ندارند. خداى تعالى بعضى از صحابه را به عنوان منافق معرفى كرده و به پيامبرش دستور داده با آنها جنگ نمايد چنانكه با كفار مى جنگد و پيامبر هم شخصاً بعضى از اصحاب خود را لعن نمود.

وزير: اى علوى، مگر اين سخن علما را نشنيده اى كه «همه اصحاب پيامبر عادل مى باشند»؟

علوى: اين سخن را شنيده ام; اما مى دانم كه دروغ و افترا است. زيرا چگونه ممكن است همه اصحاب پيامبر عادل باشند در حالى كه برخى را خداوند و برخى ديگر را پيامبر لعنت نموده است و برخى اصحاب، برخى ديگر را لعنت كرده اند و گروهى از آنها با گروهى ديگر جنگيده اند و بعضى از ايشان، برخى ديگر را ناسزا گفته و جمعى از آنها جمعى ديگر را به قتل رسانيده اند.

در اينجا عباسى كه همه درها را به روى خود بسته ديد، از در ديگرى وارد شد و گفت: پادشاها! به اين علوى بگو اگر خلفا ايمان نداشتند، چگونه مسلمانان آنها را به عنوان خليفه برگزيدند و به ايشان اقتدا كردند؟

علوى در جواب سخن عباسى گفت:

نخست اين كه: همه مسلمانان، آنها را به خلافت نپذيرفته اند. و تنها اهل سنت آنها را قبول دارند.

دوم اين كه: كسانى كه به خلافت آنها اعتقاد دارند، دو گروهند:
1 ـ جاهل. 2 ـ معاند.

همچنين مى فرمايد: (سواء عليهم أ أنذرتهم أم لم تنذرهم لا يؤمنون)(37); براى آنان تفاوتى نمى كند كه آنان را (از عذاب الهى) بترسانى يا نترسانى، ايمان نخواهند آورد.

سوم اين كه:  كسانى كه آنها را به عنوان خليفه برگزيدند در انتخاب خود خطا كردند همان گونه كه مسيحيان در اعتقاد خود كه مسيح را پسر خدا دانستند و گفتند: «المسيح ابن الله» و نيز يهوديان كه عزير را پسر خدا پنداشتند و گفتند: «عزير ابن الله»، به خطا رفتند.

انسان بايد از خدا و رسول اطاعت كند و پيرو حق باشد; نه پيرو مردم گرچه به خطا رفته باشند و به باطل گرويده باشند. همچنان كه خداوند مى فرمايد: (أطيعوا الله وأطيعوا الرسول)(38); از خدا و پيامبرش اطاعت نماييد!

ملك شاه كه به حقيقت رسيد، گفت: اين سخن را واگذاريد و به موضوع ديگرى بپردازيد.

ادامه دارد

پاورقی

27) سوره نساء: آيه 65.

28) سيوطى در تفسير سوره فتح، به نقل از كتاب «عمر بن الخطاب»، عبدالرحمن احمد البكرى، ص 71، با تفاوتى اندك در عبارت.

29) الفتنة ووقعة الجمل، سيف بن عمر العنبى، ص 115; شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 215; و ج 20، ص 17 و 22; در همين صفحه مى گويد: «عايشه پيراهن پيامبر را آورد و به مردم گفت: اين پيراهن رسول خداست كه هنوز از بين نرفته، ولى عثمان سنت او را از بين برده است». الامامة والسياسة، ابن قتيبة، ج 1، ص 72; ترجمة الامام الحسين، ابن عساكر، ص 197; كشف الغمة، اربلى، ج 1، ص 239 و ج 2، ص 108.

30) راويانى كه با دريافت پول به جعل حديث مى پرداختند، براى بهبود موقعيت بعضى از منافقين و مجرمين، روايتى را به پيامبر نسبت دادند كه به عشره مبشره معروف شد. در اين روايت جعلى از قول پيامبر نام ده نفر برده شده است كه پيامبر آنها را به بهشت بشارت داد. نام حضرت على(عليه السلام) را هم براى جا افتادن روايت ميان مردم در بين آنها قرار دادند و با اين روايت به توجيه همه گناهان و جرائم آنها مى پردازند.

31) سوره احزاب: آيه 53.

32) ينابيع المودّة، قندوزى، ص 172 و 253; مناقب خوارزمى، ص 129.

33) كامل ابن عدى، ج 4، ص 349; تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 42، ص 270.

34) كنز العمال، حديث 1152; الصواعق المحرقة، ص 57، و مستدرك حاكم، ص 124.

35) تاريخ بغداد، ج 14، ص 321; مجمع الزوائد، هيثمى، ج 7، ص 236; الامامة والسياسة، ابن قتيبة، ج 1، ص 68; مستدرك حاكم، ج 3، ص 125; و جامع ترمذى، ج 2، ص 213. جهت آگاهى بر مصادر و متون مختلف اين حديث مراجعه شود به كتاب «حق با على است».

36) سوره اعراف: آيه 146 و سوره انعام: آيه 25.

37) سوره بقره: آيه 6.

38) سوره نور: آيه 54.

 

 

راهی به سوی حقیقت شیعه یا سنی...
ما را در سایت راهی به سوی حقیقت شیعه یا سنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hossein hosseinfar بازدید : 305 تاريخ : دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت: 19:52